مرگ در صفحۀ آخر: چرا بعضی کتابها نباید پایان داشته باشند؟
پایان داستان، چیزی فراتر از چند خط پایانی روی کاغذ است. گاه ما را آرام میکند، گاه میشکند و گاه نیزهیچ نمیگوید. در جهانی که به پایانهای بسته، معنادار و قابل پیشبینی عادت دارد، برخی نویسندگان عمداً از پایاندادن طفره میروند. این تصمیم، آیا نشانۀ ضعف است یا نبوغ؟ انتخابی هنری یا ترفندی برای تأثیرگذاری بیشتر؟ این جستار، تلاشیست برای فهم این پدیده: کتابهایی که پایانی ندارند، یا چنان مبهم و باز به پایان میرسند که انگار تازه آغاز شدهاند.
پایان؛ واژهای ترسناکتر از آغاز؟
نوشتن پایان، برای بسیاری از نویسندگان سختترین بخش کار است. همانطور که در زندگی، خداحافظی از روابط، مکانها یا خاطرات، دشوار است، در ادبیات نیز خداحافظی با جهانی که نویسنده ساخته و خواننده در آن زیسته کاریست حساس، پیچیده و حتی دردناک. گاهی نویسنده تصمیم میگیرد اصلاً «پایان» ننویسد؛ نه از سر تنبلی یا ناتوانی، بلکه برای آنکه به حقیقتی عمیقتر وفادار بماند: اینکه زندگی، برخلاف داستانها، همیشه بهوضوح پایان نمیپذیرد.
در ادبیات کلاسیک، پایان داشتن بخشی از «اخلاق روایت» بود. هر چیزی باید نتیجهاش را میگرفت؛ هر گرهای باید گشوده میشد. پایان، مکانی برای داوری بود؛ جایی برای پاداش و مجازات. از ادیپ شهریار تا شاه لیر، خواننده در پایان حس بستهشدن پروندۀ جهان داستان را تجربه میکرد. اما این سنت، با ورود مدرنیسم، به چالش کشیده شد.
در قرن بیستم، با ظهور مدرنیسم، ساختارهای معنابخش به جهان در هم شکست. واقعیت، چندپاره و ذهنی شد. نتیجه؟ پایانهای قطعی جایشان را به پایانهای سیال و مبهم دادند.
در ناطور دشت، هولدن کالفیلد با اضطرابی مداوم، بیسرانجام رها میشود. در اولیس، جویس روایت را نه به پایان، بلکه به انحلال میرساند. این آثار، پایانی ندارند یا بهتر است بگوییم، پایانی نمیخواهند.
پایانهای باز، از خواننده میخواهند که خودش ادامه دهد. نه بهصورت داستاننویسی، بلکه با تخیل و تردید. هاروکی موراکامی در کافکا در کرانه، روایت را عمداً مبهم نگه میدارد. یا در شبهای روشن، داستایفسکی تنها احتمال را پیش پای مخاطب میگذارد، نه سرانجام را.،
اینجا، نویسنده دیگر مالک مطلق روایت نیست؛ خواننده به شریک معنا تبدیل میشود.
ضدپایان: روایتی علیه امیدواری مصنوعی
برخی نویسندگان حتی فراتر میروند و عمداً پایانهایی طراحی میکنند که تلخ، ناقص یا آزاردهندهاند. گویی میخواهند به مخاطب یادآوری کنند که پایانهای خوش، نهتنها غیرواقعی، بلکه گاهی دروغاند.
در در غرب خبری نیست، ریمارک قهرمان را بیمقدمه میکشد. در خانۀ برگها، روایت به هزارتویی پایانناپذیر بدل میشود. این ضدپایانها، واکنشیاند به انتظارات مصرفگرایانه از ادبیات: مخاطب بهدنبال رهاییست، اما نویسنده رنج را باقی میگذارد.
ناتمام، چون زندگی
برخی از آثار، واقعاً پایان ندارند نه از نظر روایت، بلکه از نظر تولید. مثل آمرزشخواهان بولانیو یا در جستوجوی زمان از دسترفته پروست. این آثار، چه بهخاطر مرگ نویسنده، چه بهخاطر ساختار خود، ناتمام ماندهاند. اما آیا این ناتمامی، ضعف است؟ یا شرافت ادبی در برابر وسوسۀ بستهبندی؟
پروست با تکرار، تاخیر و کندی، نشان میدهد که زمان و معنا هیچگاه به انتها نمیرسد.
پایان و بازار: تضاد میان فرم و فروش
در دنیای نشر، پایان لازم است. چون اقتباسپذیر، سادهفهم و قابل فروش است. پایانهایی مثل هری پاتر یا بازی تاج و تخت، به دل بازار ساخته میشوند. اما در ادبیات جدیتر، نویسندگان گاه علیه همین منطق تجاری مینویسند. پایانهایی مبهم، ناقص یا ناراحتکننده، آگاهانه طراحی میشوند تا مقاومت کنند: در برابر مصرفی شدن معنا.
مخاطب امروز: پایان میخواهد یا تردید؟
خواننده امروز، هوشیار است. شاید هنوز هم پایان خوش را دوست داشته باشد، اما از پایانهای دروغین بیزار است. از آنسو، پایانی بسیار مبهم هم میتواند رهایش کند. این کشمکش میان میل به قطعیت و پذیرش بلاتکلیفی در قلب تجربۀ ادبی امروز قرار دارد.
شاید آنچه ما پایان مینامیم، فقط توقف باشد. شاید کتابهای ناپایان، صادقترند؛ چون اعتراف میکنند: «ما نمیدانیم، شما هم نمیدانید. اما هنوز میتوان ادامه داد.»
منابع:
Roland Barthes – The Death of the Author
David Foster Wallace interviews – On Finishing Stories
LitHub – 11 Great Novels With Unresolved Endings

شنبه, ۰۴ مرداد,۱۴۰۴